بی خبر

ساخت وبلاگ
می گویم ؛- کم آورده ام،مثل آدم آهنی شدم ،بی حس و پر از رخوت،مثل آسمان که در تابستان از باریدن کم می آورد...می گوید ؛- می فهمم .می گویم ؛- ضربات سیلی زندگی پشت سرهم فرود می آید.می گوید؛ - جا خالی بده !می گویم؛- بلد نیستم ،راستش هیچ چیز بلد نیستم ،اما ابلهانه می پندارم که بلدم.می گوید؛ - نمی دانم چه بگویم.می گویم ؛- دردی کهنه و مزمن دارم .مثل خارش ریشه دردناک دندان ،مثل زق زق پلک چشمت از سر درد ،مثل پیچ آرام روده ها،مثل سوزش استخوان.می خواهد چیزی بگوید،می گویم ؛ - نازنین ،هیچ نگو ،شفقتی که به شکل ترحم به خلق داری را نمی خواهم.می گوید؛ اما من خواستم چیز دیگری بگویم!می گویم ؛- خسته ام،شنیدن هم حوصله می خواهد.می گوید؛ - بخواب!می گویم ؛- شاید بخوابم ، فقط کمی،فقط چند دقیقه... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 103 تاريخ : سه شنبه 28 تير 1401 ساعت: 13:08

می گویم ؛- نازنین سرم درد می کند.می گوید ؛- چرا؟می گویم ؛- بس که این چند روز فکر کرده ام.می گوید؛ - به چه فکر کرده ای؟می گویم؛- به فقدان ،به از دست دادن ،مرگ عزیزان و مرگ یک باور ...می گوید ؛- از دست دادن آنچه داشته ای؟می گویم؛- از دست دادن آنچه خیال می کردم دارم و آنچه که هرگز نداشته ام.می گوید؛ - چه می گویی؟ از دست دادن آنچه هرگز نداشته ای؟می گویم؛ - به راستی ما مالک چه چیز هستیم؟ چه چیزهایی داریم؟می گوید ؛- عجب سوالی!می گویم؛- آنچه واقعا داریم و مالک آن هستیم رنج است.می گوید؛- و عشق؟می گویم؛- رنج با عشق و بی عشق.می گوید؛ - تو تغییر کرده ای.می گویم؛- می بینی حتی مالک باورهایمان هم نیستیم.می گوید ؛- و عشق!می گویم؛- عشق ،عشق،عشق ،تنها چیزی که مرا زنده نگاه می دارد.می گوید ؛- اگر روزی بفهمی اشتباه کرده ای  و عشقی وجود ندارد؟می گویم؛- خواهم مرد.می گوید ؛- چقدر سخت می گیری .می گویم؛- عشق تنها حقیقت عالم است.فقط گاهی امواج عشق به در بسته می خورد و گاه راهش را می گشاید.می گوید؛ - مثل تو فکر نمی کنم.می گویم ؛- زیبایی زندگی همین است که دو رفیق مثل هم فکر نمی کنند. بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 119 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 15:59

برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می‌گویند

می‌خواهم بدانم
دیگران که دچار تو می‌شوند
تا کجای شعر پیش می‌روند

تا کجای عشق
تا کجای جاده‌ای که من
در انتهای آن ایستاده‌ام

افشین یداللهی

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 115 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 17:14

می گویم ؛-درخت را بنام برگ ،مرا به نام کوچکم صدا بزن.می گوید؛- آیا صمیمیت لازم حاصل شده؟می گویم؛- صمیمیت چیست رفیق؟ مگر نزدیکی و صمیمانگی چیزی به جز خویشاوندی دو جان شیفته است؟می گوید؛-می دانی که هیچ چیز را آسان نمی پذیرم.می گویم؛- همیشه راه دورتر را انتخاب می کنی.می گوید؛- دوری یا نزدیکی را نمی دانم  ،فقط می دانم ،باید این روح نا آرام را آرام کنم .می گویم؛ -  زمانی که من  می گریستم و رنج می کشیدم تو کجا بودی و چه می کردی ؟می گوید؛-  کنارت بودم .می گویم؛-  به یادم نمی آورم ! می گوید؛- اگر به یاد می آوردی می دانستی من به چه چیز صمیمیت می گویم .می گویم؛-   اما بیشتر اوقات یک پروانه زیبا و رنگارنگ را در خواب ها و خاطراتم به یاد می آورم.می گوید؛-همان که بر چشمان خیس ات بوسه می زد؟ بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 156 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 17:14

من روایت می کنم پس هستم،همه ما سرشار از قصه هستیم ،قصه های تکراری ، تلخ ،شیرین ،وحشت آور ،آرام بخش ،نیم بند ،عجیب ،جذابهمه ما قصه گوییم، قصه ،قصه ،قصهقصه ی غصه هایمان ،اما فقط عده ای جرات می کنیم بنویسیم، چرا همگی نمی نویسیم ؟برای اینکه ممکن است قصه امان را نپسندند؟قضاوتمان کنند از روی قصه هایمان؟تایید یا تکذیب شویم؟ آیا اهمیتی دارد ،که چارچوب قصه گویی را ندانیم؟ که زبان قصه نویسی را بلد نباشیم؟ از نظر من که اهمیتی ندارد ،مهم خود قصه و روایت است که ماندگار است،این که در حال حاضر نویسنده موفقی هستیم و یا در آینده خواهیم شد چندان اهمیت ندارد ،مهم آن است ، که میل و شوق و ذوق نوشتن در ما از بین نرود،نوشتن نوعی نگاه دقیق و عمیق به زندگی است ،یک شیوه خاص زیستن است.باید همیشه نوشت، عادتی همیشگی ، جریان افکار پریشان و منظم را به رشته تحریر در آوردن ،باعث پیوند بیشتر آدمیان می شود ،زبان و  خط، پل ارتباط افکار پراکنده می شود.گاهی با خودم می گویم این میل به نگارش افکارم که آمیخته با میل بقاست از کی و کجا همراهم شده ... نمی دانم فقط می دانم،اگر روزی ننویسم ،یعنی اینکه ذهن مغشوش و شلوغم از کار افتاده است ،در روزهای عادی ،فقط می نویسم روی کاغذ ،گوشی،دفتر،حاشیه روزنامه، همه جا ...روی شیشه بخار گرفته ، در  هوایی که تنفس می کنم،  توی ذهنم وقتی خوابیده ام ،حتی گاهی روی دیوار متزلزل و ناپایدار حریر گونه مقابلم روی گرد و غبار، کلمات را به رقص در می آورم. آنها را پیدا می کنم ،صید می کنم و کنار هم می نشانمشان .پس بازهم تکرار می کنم، من زنده ام تا روایت کنم ،تا بنویسم تا قصه بگویمنوشتن برایم عبادت است ،نیایشوقتی هم که قصه دیگران را می خوانم در لحظه آفریدن قصه اشان و تل بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 20 تير 1401 ساعت: 11:43

می گویم؛- اگر بدانی همه دنیا را سیاهی،تباهی و زشتی تسخیر کرده خیالت راحت می شود؟ دیگر دروازه های دلت را برای همیشه بر روی عشق و دلدادگی می بندی؟می گوید ؛- شاید ،اما آنچه مسلم است این است که تکلیفم مشخص می شود ،دیگر ذره ای امید به هیچ کس  هیچ چیز نخواهم داشت ،تنها سفر خواهم کرد.با حالتی عصبی می خندم؛-چه شیوه دردناکی برای یکسره کردن تکلیفت با دنیا پیدا کرده ای، دعای نباریدن باران در میان جماعت تشنه!!می گوید؛ - من واقعیت را می پذیرم ،الکی خوشی و خوش خیالی آزارم می دهد.می گویم؛- شرمنده رفیق ،حال تو مرا بیاد داستان  آن قاضی در شهری دور می اندازد،قاضی بخاطر کلافگی بسیار از دست مردم شهر ،حکمی عمومی صادر کرد،" بدین وسیله اعلام می دارم که مردم این شهر اصلاح ناپذیر و خلافکارند... باشد که مورد خشم  و غضب خداوند قرار گیرند"بعد از صدور حکم همیشه در حال دعا به درگاه باریتعالی بود که  مردم را به راه راست هدایت نکند و روز به روز بر خلافکاران شهر افزوده شود، می دانی چرا؟ زیرا اثبات حکمش را از نجات مردم مهم تر می دانست! رستگاری این ملت کژ رفتار را ناممکن می دانست. تحمل شک کردن به قضاوتش را نداشت. می گوید ؛- عجب مثالی!می گویم؛-   مگر یونس به محض آن که نعره بر آورد که خدایا من در حق خودم ظلم کرده ام، از ظلمت رها نشد؟می گوید؛-قیاس مع الفارق کردی، خودت را خسته نکن ،نظرم تغییری نمی کند،این جماعت لایق دوست داشتن نیستند،آنان حکم امامزاده ای را دارند که کور می کند اما شفا نمی دهد.می گویم؛  - نظرت تغییر نکند ،سرت سلامت ، من هم دلِ خوشی از جماعت ندارم ،اما قطع امید هم نمی کنم... با مردم ،میان مردم ،برای مردم ،شریفترین مشغله عالم است.می گوید ؛- خلوتم را د بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 153 تاريخ : دوشنبه 20 تير 1401 ساعت: 11:43

کیستی که من اینگونه
به‌اعتماد
نامِ خود را
با تو می‌گویم
کلیدِ خانه‌ام را
در دستت می‌گذارم
نانِ شادی‌هایم را
با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می‌روم؟

کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می‌کنم؟

شاملو

بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 103 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 23:43

گالیله: بر خلاف تصور همگان، جهان با عظمت با همه صورت های فلکی اش به دور زمین ناچیز ما نمی‌گردد.ساگردو: پس یعنی همه این‌ها فقط ستاره است؟ پس خدا کجاست؟گالیله: مقصودت چیست؟ساگردو: خدا! خدا کجاست؟گالیله: آن بالا نیست. همان طور که اگر موجوداتی در آن بالا باشند و بخواهند خدا را در اینجا پیدا کنند، در زمین گیرش نمی‌آورند‌ساگردو: پس خدا کجاست؟گالیله: من که در الهیات کار نکرده‌ام. من ریاضی‌دانم.ساگردو: قبل از هر چیز تو آدمی و من از تو می‌پرسم که در دستگاه دنیایی تو، خدا کجاست؟گالیله: "یا در ما، یا هیچ جا".»زندگی گالیله برتولت برشت بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 126 تاريخ : شنبه 11 تير 1401 ساعت: 17:16

می گویم ؛- حق با توست،سن و سال ،معرفت و مرام و اندیشه مهم است ،اما فکر می کنم که واقعا هیچ قاعده و قانون نوشته شده ای وجود ندارد.می گوید؛- ما خودمان می توانیم حد و مرزی قائل بشویم.می گویم؛- برای یک دیوانه و مجنون ، تعیین حد و حدود و قانون گزاری بی معناست.می گوید؛- خب همین دیوانه، همیشه که دیوانه نمی ماند ،یک روز عاقل می شود و می فهمد که همه چیز را باخته،چون خودسری کرده و از قوانین فرمانبرداری نکرده است.می گویم ؛-جانم ،وقتی در نهایت،  در عشق قرار بر رهایی باشد ،باختن معنا ندارد.می گوید؛ -اما من نمی توانم مثل تو فکر کنم،دیگر نمی توانم ببازم.می گویم؛ - تو هر طور که فکر می کنی درست است، عمل کن ،اما به یاد داشته باش ،وقتی که آماده نیستیم گوهری پوشیده در گل و لای پیدا می کنیم ، قدرش را نمی دانیم و ان را رها می کنیم ،بعد دل امان خوش است که از باید ها و نبایدها پیروی کرده ایم.می گوید؛- من یاد گرفته ام که از احساساتم کمتر پیروی کنم و اختیار نابودی هر آنچه، سرمایه معنوی که تا به حال کسب کرده ام را به دست باد نسپارم.می گویم؛- منظورت از باد ،عشق است؟می گوید؛ - همان که تو می گویی ،عشق .می گویم؛- من هم  یاد گرفته ام که به عاقبت عشق نیندیشم ،فقط رهرو وادی عشق باشم ،زندگی سراسر آزمون و خطاست و آزمودن زندگی های نزیسته...چگونه می شود در باره موضوعی که نه زمان آمدنش را می دانیم و نه از شدت وزش و در هم پیچیدنش به خودمان  خبر داریم ،دور اندیشی کنیم؟مگر آن که عاشق نباشیم .هیچ نمی گویی اما از فشردن لب هایت برهم می فهمم که،حرفهایم چندان تاثیری نداشته و تو  همچنان  مثل کودکی لجباز ،عاقلانه به جنون می اندیشی. بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 115 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 12:28

می گویم؛ - حال و احوالی که دارم را می دانی؟می گوید؛ -می دانممی گویم؛- هرگز در زندگیم این همه آرام ،تسلیم نبوده اممی گوید؛ - می دانممی گویم؛  -  گویا ،به جاده همواری رسیده ام...می گوید؛- می دانممی گویم؛گاه گاهی ابری تیره و تند بادی، هم از راه می رسد  که آن هم گذراست،می گوید؛- می دانممی گویم؛- برای اولین بار تکلیفم را می دانم،زندگی کردن...می گوید؛- می دانممی گویم؛- به جایی رسیده ام که ،میان دور و نزدیک ،میان خنده و گریه  و میان ابتدا و انتها، میان داشتن و نداشتن تفاوتی نیست.می گوید؛ - می دانممی گویم - می دانی؟می گوید؛- می دانممی گویم؛- شاید دلیل همه اینها دانستن توست؟می گوید ؛-می دانم هردو می خندیم... بی خبر...
ما را در سایت بی خبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mminoosamana بازدید : 107 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 5:33